به نام خداوند بیشمار ستاره که همشون محصور چشمای منن...
خدای نازنین، خدای زیبا،خداوند وسیع و تنها، خداوند بی ریا .
نیمه شب 16 خرداد 87، اکنون و توی این لحظه من مهمون یه دنیا ستاره ام. تفرش، روستای بازرجان، روی بام، تنها با آسمان...
وای خدای دوست داشتنی من، بی نظیره، تکرار نشدنی و بی ریا. آسمونی که امشب تنها برای من خلق شده و خدایی که در این نزدیکیست!
حظ عجیبی می برم،شاید از این همه ستاره، شاید از سخاوت یکجای خدا ، شاید از اینکه "اکنون" رو می بینم، شاید...
نمی دونم دنیا جای عجیبیه، گاهی تو سربالایی زندگی رکاب می زنمو ازروی خستگی رفتنو بهونه می کنم و گاهی... وااااای نه خدای من با وجود این همه خلوص و دلنوازیت، مگه میشه رفت!... ممنونم که انتخابم کردی که باشم و شاهد امشبت باشم و عنایتت. این آسمون به قدری دیوونه کنندست که توی این لحظه واااقعا" هیچ چیز رو ترجیح نمی دم. انگار که غنی غنی شدم. انگار که دلیلی برای زیاده خواهی نیست!
الان بابا پیشم بود و گفت: میگن هر ستاره به تنهایی از زمین بزرگتره... واااااااای خدای من، من چقدر کوچیکم...
راسته که میگن: زندگی سراسر صحنه ی ناباوری هاست!
نباید وقتو از دست بدم،فقط باید به ستاره ها خیره شم. فردا دیگه آسمون این شکلی نیست،فردا دیگه این قسمت آسمون سقف من نیست! تنها باید خیره شدو لذت برد...
خدا خیلی نزدیکه...
شاید لابه لای ستاره ها...
بذار یه امتحانی کنم شاید بتونم بگیرمش...آها...
... چقدر خالی شدم.با خودم میگم خوش به حال موجوداتی که از زمین فراتر رفتنو به تو نزدیکتر شدن. اونایی که شانس بزرگتر دیدنو شفاف تر دیدن ستاره هارو دارن!
خدایا یعنی چی؟ این همه سخاوت برای چی؟ این همه ستاره برای کی؟
چشمام از شدت تعجب اشکبار شدن،رهاشون کردم،بذار ببارنو توی مرداب گوشم سرازیر شن...چه شب بی ریایی...
دوست دارم خدا...
|