گنج عشق خود نهادی بر دل ویران ما سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
سلام،همسفرخوب من،سلام
صدای مرا میشناسی؟ غریبه نیستم باتو! از خود توام. من با تک تک نفسهای تو، بی قراریهای تو آشنایم
همگام تو بودم، همراه تو بودم، یادت هست؟
آنگاه که جامه تقوی پوشیدی، آنگاه که بال گشودی، وقتی که اوج گرفتی، من با تو بودم...
حال من خوب است اما تو باور مکن... ببین بغضی عزیز گلویم را میفشرد، گوش کن! صدای دلتنگی را از پشت پای شکسته قلمم می شنوی؟
اکنون که دور از او بوسه بر رخ مهتاب میزنی، حالت چگونه است؟
اکنون که دیگر هوای او نیست چگونه نفس تازه میکنی؟
نمازهایت هنوز روی پر ملائکه اقامه میشود؟
من که خوب میدانم قنوت که می گیری چشمانت به دنبال چه تصویری می دود؟
حال من خوب است، اما تو باور مکن...
به من بگو چرا پاهایم هنوز در شعاع طوافند؟ همسفر من!
هنوز نسیم کوی او را باد برایت می آورد یا نه؟
نگو که همدلم نیستی که دلم میشکند!!!!
بیا بیامن و تو باید به سرزمین سیاهپوشان بپیوندیم...
که ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم...
راستی دوست من... کعبه با من وتو چه کرد؟
تو بگو، تو که با تپشهای قلب من آشنایی تو بگو!؟
وقتی همه راهها به خدا میرسید ما از در فتح وارد شدیم.
تو بگو اینجا چه میکنیم!؟
میدانم جوابم را میدهی اگر الماس آب دیده ات بگذارد!!!!!!!!!!
|