سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  سیزده به در ... مدینه
دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
آنلاین
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
77061
بازدیدهای امروز وبلاگ
0
بازدیدهای دیروز وبلاگ
3
منوی اصلی

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره ی مـــــــا
سیزده به در ... مدینه

حکایت ما حکایت بادیه نشینانی است که تازه فهمیده اند چگونه از زلال هستی به راحتی گذشته اند... و حالا برآنند که طعم خوش زندگی را تنها به خاطر بسپرند که زود گذشت و رویایی بود شاید تکرار نشدنی...

لوگوی وبلاگ
سیزده به در ... مدینه
نوشته های
اطلاعیه ها
محمد عباسی
افسانه احمدی
سیده زهرا حسینی
مرضیه قیومی
منصوره ناصری
زهرا مرادی
ناهید سیف اللهی
خدیجه کدخدایی
سیدمحمدرضا واحدی
فرززانه خراسانی
اوقات شرعی
لینک دوستان

لبگــزه
مُحرم حرم
این دل سوخته

لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   منصوره ناصری  

عنوان متن عشق ورزیدن سه شنبه 87 بهمن 1  ساعت 3:25 عصر

سلام

می خوام یکم سنت شکنی بکنم.یه داستان کوتاه که مضمون قشنگی داره.این جوری فکر کنم حال و هوای وبلاگ عوض بشه.البته با اجاره ار پیشکسوتای وبلاگ!

روزی فرشته­ای به کنار تخت­خواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه­های گوارا و شیرینی­های خوشمزه انباشته بود. اما در انتهای تالار همه ناله می­کردند و می­گریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمی­توانند حتی لقمه­ای در دهان خود بگذارند. سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه­های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت. اما در اینجا به عکس جهنم مردم می­خندیدند و اوقات خوشی را کنار هم می­گذراندند. وقتی مرد به آنان نزدیک شد دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمی­شود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.

به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟

عچله نکنید هنوز داستان تموم نشده.

تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمی­داشتند و در دهان یکدیگر می­گذاشتند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنی­ها و آشامیدنی­های لذیذ بهره می­بردند.

به این می­گن انسانیت. بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا می­خوایم از آنچه در اختیار داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمی­بریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم می­شیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.

آره دوست خوبم. عشق می­تونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه.. پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیت­ها رو از دیگران بگیریم، عشق رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم.

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   منصوره ناصری  

عنوان متن مهمانی خدا یکشنبه 87 تیر 30  ساعت 2:59 عصر

همه چیز حاضر بود!

حاضر و آماده برای ثبت یک روز خوب و شیرین!قرار بود 13 رجب برای صمیمی ترین دوستم به یک روز به یاد موندنی تبدیل بشه.از مدت ها قبل این روز رو برای جشن نامزدیشون انتخاب کرده بودند.

از صمیم قلب دوست داشتم برم اعتکاف ولی نمی تونستم دل فطمه رو بشکونم و به مراسم نامزدیش نرم!به همین دلیل از خیلی وقت پیش به خودم قبولوندم که اعتکاف امسال قسمت من نبوده.تا اینکه چند روز قبل از اینکه وقت اعتکاف برسه باخبر شدم یکی از اقوام دوستم فوت کرده و مراسم نامزدی به وقت دیگری موکول شده. از اینجا مونده و از اونجا رونده شده بودم.

حالا باید 3 روزی که مراسم اعتکاف برگزار می شد حسرت فرصت از دست رفته رو می خوردم!

یکی دو روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دخترعمم گفت اسمم رو برای اعتکاف رد کرده!!!نمی دونستم معجزه شده یا دارم خواب می بینم.اصلا نفهمیدم چه جوری وسایلم رو جمع کردم.در نهایت تعجب وقتی وارد مسجد شدم دیدم که اکثر بچه هایی که تو اعتکاف پارسال باهاشون آشنا شده بودم همون جا هستن!باورم نمی شد.

باورش سخته ولی لحظه به لحظه ای که تو مسجد بودم داشتم رو سنگفرش های مسجدالحرام و مسجد النبی راه میرفتم.نمی دونم حکمتش چی بود ولی یک لحظه هم از فکر سفری که با هم رفته بودیم غافل نمی شدم.

سیزده بدر مدینه بودیم و حالا 13 رجب معتکف بودم.بگذریم که همه ی بچه های پارسال که دوباره دیده بودمشون معتقد بودند که پارسال همون جا بلیط مکه و مدینه رو گرفتم.

حتی دعای کمیل تو مسجد هم منو پر داد به سمت مسجدالنبی.وسط دعای کمیل چند بار ناخودآگاه جمله ی "السلام علیک یا رسول الله" به زبونم اومد!

چه زود گذشت این سه روز به یادموندنی.

قرار بود 13 رجب برام به یک خاطره به یاد موندنی تبدیل بشه ولی حالا 14 و 15 هم به اون روز اضافه شدند!

برای عاقبت به خیری همه دعا کردم.

دعای خیرتون رو از من دریغ نکنید.مشتاق دیدار تک تکتون هستم.

  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   منصوره ناصری  

عنوان متن حرم یار چهارشنبه 87 اردیبهشت 25  ساعت 1:12 عصر

 

      زائری بارانیم آقا به دادم میرسی؟

   بی پناهم

  خسته ام

  تنها

  به دادم میرسی؟

  گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

  ضامن چشمانه آهوها به دادم می رسی؟

سلام

نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

از یه طرف امام رضا (ع) طلبیده و از طرفه دیگه انتظار این چند وقته برای دیدن دوباره هم کاروانی ها حسابی حریصم کرده.

شاید عجیب باشه ولی تو مدینه هر بار که می خواستم به پیامبر سلام کنم ناخودآگاه به غریب آشنای طوس سلام میدادم.حالا هم که این افتخار نصیبم شده نمی تونم ازش بگذرم.

خلاصه که جای من رو هم تو جلسه پنج شنبه خالی کنید.

امیدوارم به همتون خوش بگذره.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   منصوره ناصری  

عنوان متن دل نوشته چهارشنبه 87 اردیبهشت 11  ساعت 1:52 عصر

سلام

نوشتن تنها وسیله ای بود که میتونستم خودم رو از این دلتنگی چند وقته نجات بدم.می دونم پامو از گلیمم دراز تر کردم ولی از کسایی که دستی تو نوشتن دارن می خوام به بزرگی خودشون ببخشن.

رویای صادقه

 

نمی دونم شما از این سفر چه تعبیری دارید ولی من یک چیز بیشتر نمی تونم بهش نسبت بدم:

" یک رویای صادقه "

میگن اگه کسی خواب ببینه که تو مسجدالحرامه و کعبه را مقابل خودش ببینه می تونه مطمئن باشه که خوابش یه حقیقت زیبا بوده که در عالم رویا درکش کرده.قبلا چند بار خواب دیده بودم که دارم دور خونه خدا می چرخم و با خدا حرف می زنم.هر بار که از خواب می پریدم با خودم میگفتم یعنی میشه؟

یعنی میشه یه روز روبروی قبه الخضرا بایستم و جواب سلام مولام رو بدم؟

یعنی میشه کنار بقیع بایستم و برای غربت چهار ستاره بقیع گریه کنم؟

یعنی میشه زل بزنم به خونه خدا و تا سیراب نشدم پلکامو رو هم نذارم؟

شد!!!ولی حالا روزی صد بار با خودم میگم:"حیف و صد افسوس که  ... "

حالا می فهمم بی تابی های پدرم رو برای دوباره رفتن. حالا می فهمم نگاه های غریب و مشتاق مادرمم رو لحظه بدرقه خودم.

تو مکه و مدینه بارها و بارها به بچه ها گفتم که الان خوابیم وقتی برگردیم تازه می فهمیم که کجا بودیم و ...

حالا هم با تمام وجود می خوام که دوباره بخوابم و ...


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

وبلاگ حلقـــه
سلام
سفری دیگر
تو میروی به سلامت ....سلام ما برسانی..
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ