به نام پروردگار نزدیکتر از همیشه
پروردگار کعبه، پروردگار سرزمین آرامش، خداوند ما...
13 فروردین سال 87 ، یه روز به اصطلاح نحس که باید از خونه کند و سفر کرد. منم سفر کردم. سفر کردم به آغوش خدا. امسا ل مهمونش شدم و خدا میزبانم شد و چه بزمی!
همش عشق و عشق ، و جز عشق تنها عشق...
کلی برام سنگه تموم گذاشت، هیچ چیز کم نبود و جای هیچ موهبتی خالی نبود. همه چیز در حد اعلا بود و آرامش هم...
امسال به همت نیرویی که باز هم خودش می دونه و بس توی عمره دانشجویی ثبت نام کردم و مهر تایید رو روی برگم کوبوندو صدام زد. من هم راهی شدم، با سینه ای سرشار از شوق و پر از تهی ...
هفت روز توی مدینه مهمون رسولش بودیم و خونش شده بود خونمون. هفت روز مالک بهشتش بودیم، قطعه ای از بهشت روی زمین... و اینکه چرا؟! شاید برای اینکه گو شه ای از طعم بهشت رو در کالبدی از جسم چشیده باشیم تا مشتری بهشت برینش بشیم!
... تا اینکه محمد(ص) ما رو بدرقه کرد و پشت سرمون کاسه ای آب ریخت تا راهی خونه ی ربش بشیم، و چه اشتیاقی! نه به راحتی اما چون شیدای فردا بودیم بالاخره ازش دل کند یم. 7-6 ساعت توقف روی صندلی اتوبوس و شوق رسیدن به سرزمین وحی. تنها شب بود و شب، شب و تا ریکی و چه وهمی و غربتی وچه سر گیجه ای...
خوابی که روی چشمم تکیه می داد و تنها آزارم میداد. همگی محرم بودیم و نباید توی پنجره ی اتوبوس نگاه می کرد یم. بچه ها همگی از ترس اشتباه پرده ها رو کشیده بودن.
با تموم سنگینی پلکم، شاید اولین باری بود که خوابیدن حالمو بهم میزد. چشم روی چشم گذاشتن توی اون لحظه یعنی به بیهودگی سپرده شدن یعنی زخمه کشیدن به روح، یعنی...
چه حسی دردناکتر از این؟! حسی که ترس و شوق رو آلوده ی هم کرده بود! داخل اتوبوس تاریک تاریک بود و نمی شد هیچ چشمی رو جستجو کرد. بچه ها شاید آروم به خواب رفته بودن و شایدم حس متفاوتی رو تجربه می کردن!
اما توی اون لحظه من رهایی می خواستم. خفگی اومده بود به سراغم و باز هم، پناه بردن به نجات بخش همیشگیم، آسمان! (که اگه نبود، شاید خیلی زود نبودم)...
خیلی آروم پردرو کنار زدم. تابلوی روبرو انقدر درگیرم کرد که شیشه ی اتوبوسو به کل فراموش کردم، چه برسه به اینکه خودمو توی اون جستجو کنم!
قاب عکسی مملو از تاریکی و سایه هایی از تپه ها یی بهم پیوسته و باز هم آسمان و هزاران ستاره ی ریز و درشت که اتوبوس ما رو تا مقصد همراهی می کرد. سرم رو به پنجره تکیه دادم، آروم خودم رو پشت پرده محو کردم و چشمامو به آسمون سپردم تا رها شم...
فزت و رب الکعبه ... سوگند به پروردگار کعبه که رستگار شدم.
وای خدای من چه راه زیادی در پیش تا به این جمله رسیدن! نمی دونم چند بار دیگه باید مهمونم کنی تا نمک گیرت بشمو تو شرمندگیت بمونم و خودمو پیدا کنم. میگن خدا یعنی به خود آمدن،یعنی چندتا سفر دیگه باید همقدمم بشی تا به خودم بیامو تو دست یافتنی تر بشی...
خداوندا
دل بی سامان من راچه دردی جز تو را داشتن
چه غروری جز تو را برای خویش خواستن
و چه دلیلی برای بودن، جز تو را یافتن ...
نمایی زیبا از ورودی مسجد شجره
فشار جمعیت بر روی ورودی پله های بقیع
|