نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
دلمان رفت
|
چهارشنبه 87 آبان 22 ساعت 12:10 صبح |
امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد.. امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین زهرا گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار بوی تو را می دهد.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم.. عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو .. خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم.. خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید از جدایی بگوید و بسوزد و بسوزاند..
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|