حکایت ما حکایت بادیه نشینانی است که تازه فهمیده اند
چگونه از زلال هستی به راحتی گذشته اند... و حالا برآنند که طعم خوش
زندگی را تنها به خاطر بسپرند که زود گذشت و رویایی بود شاید تکرار
نشدنی...
::ساعت 5:23 بعدازظهر-در حال حرکت از مدینه به سمت مسجد شجره هستیم. وقتی به مدینه قدم گذاشتم باور نمیکردم که راهم داده باشند. و حالا... و حالا باور نمی کنم که باید بروم...::