نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
وطن یا غربت
|
پنج شنبه 88 فروردین 13 ساعت 3:32 عصر |
سلام دوستان عزیز سیزده به دری.. سلام همسفران پارسال.. دوباره یک سیزدهبهدر دیگر.. اما این سیزدهبهدر کجا و سیزدهبهدر پارسال کجا؟ پارسال همین موقعها عازم فرودگاه بودیم تا بال بگشاییم برای سفری خاطره انگیز و پر رمز و راز..
و امسال هنوز 48 ساعت نشده که از دیار عاشقیها برگشتم... میگفتند به وطن میرویم.. اما کی باور میکند که وطن همانجاست که تا حالا بودهای.. کی باور میکند که تازه حالا به غربت آمدهای.. کی باور میکند که تازه غریب شدهای.. کی باور میکند مگر کسی که طعم تنفس در دیار آشنا را تجربه کرده باشد؟ مگر کسی که روبروی قبةالخضراء سلام پیامبر را شنیده باشد.. مگر کسی که بوی بهشت را در روضةالنبی استشمام کرده باشد.. مگر کسی که جای پای فاطمه را در بقیع و اطراف آن دیده باشد.. مگر کسی که مناجات امیرمومنان را در غروب نخلستان مسجد شیعیان مدینه زمزمه کرده باشد.. مگر کسی که از عمق وجود بر مظلومیت شیعه گریه کرده باشد.. مگر کسی که آرامبخش ترین سجدهی زندگیاش را در مقابل کعبه تجربه کرده باشد.. مگر کسی که هنوز به هرطرف که برمیگردد آن خال مشکین صفحهی خلفت را میبیند.. مگر کسی که دلش هنوز روی سنگفرشهای سفید آن دیار زیر دست و پای زایران مانده باشد.. دلی که لحظه به لحظه بیشتر میشکند تا بیشتر اوج بگیرد..
پ ن 1: و در دفتر خاطرات بچههایی که میخواهند جملهای برایشان بنویسی چنین مینویسی: خوشحالم که در این سفر پر از رمز و راز با شما همسفر بودم و البته در خدمت شما.. درک شهد شیرین بندگی حضرت حق و طواف در مطاف کعبهی دلدادگی و عاشقی و نیز زیارت مزار پاکان روزگار و خاصان پروردگار در مدینةالنبی چیزی نیست که به راحتی نصیب هرکسی بشود آن هم در این سن و سال... قدر این توفیق را در تمام زندگیات بدان تا عطر و رنگ خدا همواره در مشام جانت جریان داشته باشد..
پ ن 2: دوتا اساماس.. اولیش مال یکی از بچههای عمرهی سیزده به در مدینه: دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل ... حال خار لب دیوار گستان دارم از اینکه دعایمان می کنید سپاسگزارم و خدا را شاکر..
و یکی هم در اولین روزی که به کشور آمدیم از بچه های عمرهی امسال یعنی سال تحویل مدینه: هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ... من در میان جمع و دلم جای دیگر است در حسرت یک نفس کشیدن در مسجدالحرامم.. دعامون کنید
پ ن 3: به هرحال آمدهایم فعلا.. هرچند دلمان هنوز آنجاست.. و جای همه ی دوستان را خالی کردیم.. برای همگی تان از صمیم دل دعا کردیم..
پ ن 4: از سرکار خانم زهرا مرادی تشکر میکنم بابت به روز کردن همیشه وبلاگ و اینکه قرار شده از امسال این کار را جدی تر دنبال کنند..
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
بوی مدینه میآید..
|
دوشنبه 87 اسفند 5 ساعت 11:30 عصر |
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و داند دل من
شب رحلت پیامبر مهربانیها.. و شهادت فرزندش امام مجتبی.. چه دلگیر است زمین و زمان.. و چه سترگ است غصههای فاطمه.. من هم مثل شما و مثل تمام هستی دلگیرم... اما بوی مدینه میآید امشب... امشب.. طبقهی پنجم دانشکدهی فنی دانشگاه آزاد... اولین جلسهی کاروان دانشجویی.. از همین امشب حال و هوایم عوض شد.. امشب کبوتر دلم با الله اکبر اذان مغرب به پرواز درآمد.. جانم از همین امشب بر سنگفرش سپید بین الحرمین بیتابی را آغاز کرد.. و خودم منتظرم پرواز 29 اسفند را.. وای که زمان چه دیر میگذرد خدایا!
اینجا را یادتان میآید؟ روز اولی که با هم به زیارت رفتیم و آن مأمور وهابی آمده بود و نمیگذاشت با پیامبرمان حالی کنیم.. از همین جا هم سلامی کنید میشنود و جوابتان را میدهد نازنینی که عالم به یمن وجودش سرپاست
امروز در جلسهی کاراوان یکی از همسفران خودمان را دیدم.. یکی که در 13 بدر هم با ما بود.. گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت: در مسابقهی سفرنامه برنده شدم و دوباره دارم میآیم.. اتفاق عجیب و جالبی بود.. هم برای من و هم برای راضیه رفیع زاده..
راستی دوستان اینجا هیچ سری نمی زنید انگار.. داشتیم بچهها؟
آخر دست اینکه به یاد همهتان هستم و همواره در کنارم هستید.. مطمئن باشید
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
چه کار کنیم حالا؟
|
شنبه 87 دی 21 ساعت 10:3 عصر |
بعضی از دوستان با تلفن و بعضی دیگر از طریق همین وبلاگ خواسته اند که تاریخ جلسه عوض شود چون همه در این ایام درگیر امتحانات هستند.. با آقای دکتر عباسی و خانم رنگین کمان صحبت کردم .. قرار شد سرگروهها با بچه های گروهشان صحبت کنند و نظر خواهی کنند آنوقت طی این هفته یک نشستی داشته باشیم تا تاریخ جلسه را برای اواخر بهمن و نیز برنامه ها را مشخص کنیم... منتظر خبرهای بعدی باشید و نظرات خود را از همین طریق برایمان بنویسید..
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
دیگه قطعی شد
|
جمعه 87 دی 6 ساعت 3:27 عصر |
سلام به همه دوستان.. سلام به آقای عباسی عزیز
اول ـ از خانم باباپور عذر خواهی می کنم.. ایشان همیشه همکاری خوبی برای کارهای گروهی داشته و دارند دوم ـ به طور کاملا یکجانبه تصمصیم می گیریم که جلسه روز سه شنبه اول بهمن یا چهارشنبه دوم بهمن ماه باشد سوم ـ دلیل تاخیر جلسه تا آن زمان این است که دیدیم هم به محرم خوردیم و هم به امتحانات بچه ها.. چهارم ـ جلسه از ساعت 16 شروع می شود و بعد از نماز مغرب و عشا مراسم شیرین شام برقرار است.. پنجم ـ محل جلسه برج های آ اس پ در بزرگراه کردستان خواهد بود ( البته آقای صابری هماهنگ کرده است) ششم ـ دوستان سرگروه ها و رابطین حتما به همه اطلاع بدهند.. هفتم ـ همه بچه ها به هم اطلاع بدهند و زود به زود به اینجا سر بزنند هم حضور خودشان را اعلام کنند و هم اگر پیشنهادی دارند بگویند هشتم ـ دوستانی که ازدواج کرده اند یا در حال ازدواج هستند هم اعلام کنند تا آقای صابری هدیه شان را تهیه کنند منتظر دیدار تک تک دوستان هستیم.. به امید دیدار
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
جلسه
|
پنج شنبه 87 آذر 28 ساعت 11:49 عصر |
سلام به آقای عباسی عزیز و همه همسفران گرامی مان
دوشنبه با آقای صابری صحبت می کردم قرار شد قبل از ماه محرم یک جلسه ای داشته باشیم تا همسفران دور هم جمع بشوند و شام رو هم در کنار هم بخوریم..
ما منتظر برنامه ریزی شما و خانمها کدخدایی، رنگین کمان، قیومی، حسینی و افتخار نوری و سایر سرگروهها و رابطین هستیم... حاج خانم هم از روز یکشنبه اگه خدا بخواد تهران هستند و می تونند تو جلسه باشند... زود باشید که داره فصل امتحان ها نزدیک می شه
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
دلمان رفت
|
چهارشنبه 87 آبان 22 ساعت 12:10 صبح |
امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد.. امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین زهرا گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار بوی تو را می دهد.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم.. عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو .. خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم.. خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید از جدایی بگوید و بسوزد و بسوزاند..
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
مژده
|
چهارشنبه 87 آبان 15 ساعت 11:25 عصر |
سلام عزیزان همسفر
مژده بدم.. امروز با دکتر صحبت می کردیم.. قرار شد سه شنبه همدیگر رو ببینیم و برای جلسه ی مورد نظر که اکثر دوستان اعلام آمادگی کردند برنامه ریزی کنیم... دعا کنید
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
آقا سلام..
|
یکشنبه 87 مرداد 27 ساعت 3:51 عصر |
مولای من! سلام.. دیشب ماه گرفته بود نازنین هرچه نگاه می کردم اثری از غم نداشت دلگیر نبود.. دلتنگی هم نمی کرد شاد بود... شاد شاد اما انگار این ماه... از روی تو شرم داشت که چهره ی خود را در پس زمین کشیده بود و شاید هم در برابر نور تو کم آورده بود
جالب بود ماه دیشب.. چه زیرکانه زیر چشمی به زمین نگاه می کرد دلش نمی آمد تمام صورت خود را پنهان کند خب حق داشت.. نگاهی به ما داشت و گاهی چشمکی .. و نگاهی هم به سامرا.. می خواست فروغ دل افروز تو را ببیند و جانی بگیرد... تازه ی تازه طلوع مولای زمین را ببیند و مالک زمان را.. تو را ببیند .. تو را ای ماه دلارای آفرینش ماه دیشب دیدن داشت بد جوری رنگش را باخته بود..
این شعر هم که نمی دانم از کیست و امروز برایم اس ام اس شده بود... تقدیمتان باد.. خیلی به دلم نشست..
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است یازده بار شمردیم و یکی باز کم است این همه آب که جاری است، نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است
عید نیمه ی شعبان و طلوع ماه هستی بر شما همسفران عزیزم مبارک.. امروز با آقای عباسی صحبت می کردم.. دوشنبه اط عمره دانشجویی پسران برگشته بود.. می گفت در مدینه در همان هتل جوهرة العاصمه بوده اند و در مکه در همان کریستالات.. بد جوری دلمان را برد.. روز عید دلتنگمان کرد و روحمان را راهی پنجره های بقیع... مولای من مددی.. دریاب دلمان را عزیز..
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
توپ پر
|
شنبه 87 تیر 15 ساعت 11:9 عصر |
سلام دوستان
امروز اومده بودم با توپ پــــــــــــــــــــــــــــــــــر اومده بودم دعوا که چرا اینجا اینقده سوت و کوره؟ اومده بودم گله کنم که پس کوشن این همسفرای ما ؟ می خواستم بگم که تا حالا امتحان بود.. قبول.. اما حالا که تموم شده دیگه بهانه تون چیه؟ اما وقتی اومدم دیدم نه بابا... هم دوستانی نوشته اند و هم دوستانی کامنت گذاشتن.. خب رومون کم شد
حالا بگذریم که بعصی ها هنوز پیداشون نیست..
اینو گفتم که نگن حواسش نبودااااااااا
راستی آقای عباسی عزیز.. شهد شیرینش نوش جانتان
اما یادتون باشه که ما با هم پیمان داریم ها... پیمان همسفری
یعنی مباد آنکه دوستان رو فراموش کنید...
ما هم نزدیک بود اما ....
|
|
نظرات شما ( ) |
|
نویسنده مطالب زیر: سیدمحمدرضا واحدی
کاش می شد
|
چهارشنبه 87 خرداد 22 ساعت 11:51 عصر |
نمی دونم چی بگم والله
دیروز از ستاد عمره ی دانشجویی زنگ زدند و گفتند: ستاد تصمیم داره تو با کاروان عمره ی دانشجویی پسران هم بری.. آماده باش 26 تیرماه با کاروان پسران از تهران پرواز دارید...
آهی از نهاد کشیدم که طرف هم فهمید... با حسرت گفتم ای کاش می شد.. اما من در سازمانی کار می کنم که اجازه نمی دن بیشتر از یک سفر در سال بریم..
گفت: مرخصی بدون حقوق بگیر...
گفتم: من حاضرم یه چیزم دستی بدم و برم اما کو موافقت؟
همسفرای خوبم! دعا کنین بشه .. که اگه خدا بخواد تمام دنیا هم نمی تونن مانع بشن .. قول می دم اونجا حسابی برای همه تون دعا کنم و برای همه تون نماز بخونم و طواف کنم.. قول مردونه.. همونطوری که تو سوریه بیاد همه تون بودم اونم از نوع به شدت..
خدایا ! دستم را بگیر.. می شود آیا ؟
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|